آذر ۴, ۱۴۰۳
دانش آموزان منطقه دشتياريِ

جانِ دانش‌آموزان منطقه دشتیاری بلوچستان در خطر است

دانش آموزان منطقه دشتیاریِ بلوچستان در شهرستان چابهار به دلیل نداشتن سرویس مدرسه، با ماشین‌های سوخت‌کِش، روی بشکه‌های گازوئیل به مدرسه می‌روند و گاه، مسافتی حدود ۱۴ کیلومتر را پیاده‌روی می‌کنند. این وضعیت مدرسه رفتن پسرهاست. دخترها که بعد از اتمام تحصیلات ابتدایی، اغلب امکان خارج شدن از روستایشان را هم ندارند. گزارش پیش‌رو بر اساس مستنداتی نوشته شده که مهران خودکامه، دانش‌آموز کلاس دوازدهم انسانی برای روزنامه «آرمان‌ملی»، ارسال کرده است. اسمش مهران است. چند سال پیش که رفته بودم بلوچستان دیدمش. ساکن روستای جُر بود در منطقه دشتیاری. میگوید: «اگر یادت باشد من یکی از دانشآموزان زرنگ بودم و به من گفتی آفرین، همینجوری تلاش کن.» چندتا فیلم و کلیپ دارد. میخواهد اگر بشود، یک جورهایی روی خبری که میفرستد کار کنیم. توضیح میدهد «موضوع در این مورد است که دانشآموزان منطقه دشتیاری در شهرستان چابهار روی گازوئیلهای ماشینهای سوختکش به مدرسه می‌روند و برمیگردند. بدون هیچ سرویسی و بدون هیچ فکری که به حال آنها بشود.»مهرانِ کوچک که قاطی بقیه دختر و پسرهای روستا، دستش را برای جواب دادن به سوالهای آقا معلم بالا میبُرد و صدای خندهاش قاطیِ خنده بقیه بچهها می‌شد حالا کلاس دوازدهم انسانی است و برای خودش صفحه اینستاگرام هم دارد. مرا از روی همین صفحه پیدا کرده. لحنی مودبانه دارد و از کلمات و جملاتی پختهتر از سنش استفاده میکند.

راهِ مدرسه بوی گازوئیل می‌دهد

این تازه اول راه است. اگر شما در کنار جاده، دستی تکان بدهید و دنبال ماشینهای سوختکش- به قول خودش- بدوید و روی بشکههای پُر شده با گازوئیل سوار بشوید که هیچ. اگر نه باید ۱۴ کیلومتر را پیاده‌روی کنید تا بوی دلهرهآور گازوئیل به درد پاهای آفتابسوخته‌تان هم اضافه شود.

گفتم آفتاب. حالا که این فیلم و عکسها را میفرستی هوا خیلی گرم شده. بلوچستان سرد هم می‌شود. میگویی: «ما توی سرما و گرما پشت ماشین هستیم و خیلی اذیت می‌شویم اما مجبوریم چه کار کنیم؟» تکه پارچههای نیمداری که بچهها روی خاکهای سبک پهن کرده‌اند، معلمی که روبه‌رویشان نشسته و سرهایی که لابه لای شیطنتهای مودبانه گاه از روی کتاب و دفتر مشق بلند می‌شوند و ردیف دندانهای درشت و سفید، از جلوی چشم‌هایت عبور میکنند.

وضعیت دخترها به مراتب بدتر از پسرهاست

این وضعیتِ مدرسه رفتن پسرهای بلوچ است. دخترها که بعد از تمام شدن تحصیلاتِ ابتدایی، اغلب، امکان خارج شدن از روستایشان را هم ندارند. البته مهران می‌گوید که چندوقتی است برای دخترها سرویس گرفته‌اند اما نمی‌شود اسمش را سرویس گذاشت و کلا روزهایی که دخترها را مدرسه برده به یک ماه هم نمی‌رسد، راننده سرویس هم می‌گوید که پول نمی‌دهند و بچه‌ها را نمی‌برد. برای همین دخترها چند کتاب را به قول خودش اُفتاده‌اند. با چیزهایی که مهران تعریف می‌کند به نظر می‌رسد وضعیت دخترها به مراتب از پسرها بدتر است؛ پسرها هر طور شده خود را به مدرسه می‌رسانند؛ با گازوئیل‌کش‌ها نشد، پیاده می‌روند.

تصاویر به عقب برمی‌گردند و دختربچههای روستای جُر و باقیِ روستاهای اطراف در ذهنت مجسم می‌شود؛ دختری باهوش که داشت انگلیسی حرف زدن را از شبکههای کشورهای هم‌مرز، یاد می‌گرفت؛ پیراهن و سربند بلوچیاش جلب توجه میکرد وآن متانت و لبخند و بزرگواریِ حین عکس گرفتن؛ دختری کوچک‌تر که پشت دیوار مدرسه مینشست و میگفتند کسی تا به حال لبخندش را به چشم ندیده و معلوم نبود چه غصهای در دل دارد؛ دختری که روی پارچه کهنههای مدرسه صحراییِ روستایشان نمینشست، با موهای ژولیده اما زیبا و هرجا لنز دوربین بود، ژستی ناب از او هم بود و ده‌ها و صدها دختر دیگر با نگاههایی منتظر برای شکفته شدن که مدام می‌خواهند از سرنوشت محتوم خود فرار کنند. می‌گویی تو باید درس بخوانی، به شهر بروی، به شهرهای بزرگ و بزرگ‌تری بروی و آدم خوبی برای کشورت بشوی. یعنی حالا کجا هستید؟ همه‌ شما دخترها و پسرهای بلوچ.

از مدرسه رفتنتان فیلم نگیرید!

مهران می‌گوید رئیس آموزش و پرورش منطقه به کلاسهای درسشان رفته. نه برای رسیدگی، در مجموع سالی یکبار به مدرسه سر می‌زند. رفته بگوید اداره موظف نیست برای شما سرویس بگیرد و همچنان باید با ماشینهای سوختکش به مدرسه بروید. آقای رئیس به آن‌ها گفته «این کارها که پشت ماشین، ویدئو میگیرید، کار خوبی نیست و برای شما نفعی ندارد!» می پرسی خطرناک نباشد پشت ماشین فیلم می‌گیرید؟ می‌گوید «نه، راننده‌ها خودشان این مسیر را طی کرده و مجبور به ترک تحصیل شده و رفته‌اند سوخت‌کش شده‌اند. آرام حرکت می‌کنند می‌گویند فیلم بگیرید بفرستید اداره. نمی‌خواهند آینده ما هم مثل خودشان خراب بشود.»

مهران می‌گوید: البته مدیر مدرسه آدم معتمدی است و به رئیس آموزش و پرورش گفته شما نصف پول سرویس را بدهید، نصف دیگرش را از جیب خودم می‌دهم.

ایستاده بر خاک

مردم بلوچستان آرام و صبورند. آن‌ها در یکی از محروم‌ترین مناطق ایران، با امید بهتر شدن اوضاع، روزگار سپری می‌کنند. مردان و زنان بلوچ که خود کوله باری از آرزوهای بر بادرفته دارند، نمی‌خواهند که فرزندانشان طعم تلخ نرسیدن‌ها را آنگونه که آن‌ها تجربه کرده‌اند، بچشند. حق تحصیل و نداشتن هراس برای رفتن به مدرسه، حداقل چیزیست که دانش‌آموزان مطالبه می‌کنند. مهران برای خودش، خواهرش و بقیه هم کلاسی‌هایش، آرزوهای قشنگی در سر دارد. فکر میکنی حتما ادبیات را خیلی دوست دارد که اینطور سنجیده، کلمات را کنار هم میچیند. باد میوزد و لباسهای بلوچی پسرها روی ماشینهای سوختکش تکان میخورند. سال‌هاست که باد می‌وزد. خاک، توی چشم بچهها می‌رود. بچهها همان‌طور که لبخند به لب دارند و گاه با صدای خنده همراهش میکنند، یکی‌یکی بلند می‌شوند. مدرسه از هم میپاشد چراکه باد وزیده است. اما جمعِ بچهها از هم نمیپاشند. آنها توی باد و خاک ایستادهاند و صدای خندهشان همچنان از دور به گوش می‌رسد…

منبع: آرمان ملی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *