روایتی از مشکلات شهروندان در دسترسی به تاکسی شهری بندرعباس
میدان «یادبود» بندرعباس هم مثل بقیه میدانهای شهر، ساعت سه بعد از ظهر اردیبهشت، شلوغیاش را برده جایی در سایهای پناه داده؛ از ترس هوای شرجی و شقاوت آفتاب. هیچگاه اینجا خبری از تاکسی شهری نیست. رانندههای اسنپ هم گویی این ساعت انگیزهای ندارند حتی با قیمت نجومیشان بیایند این سر شهر و مسافر بزنند. میگویند کرایهها کم است. دلِ پر رانندگان هیچوقت خالی نمیشود. همیشه مسافر است که باید جور نرخ تورم، گرانی و بیکاری رانندگان تاکسی و کرایههای سلیقهای را هم بکشد. برای رسیدن به ایستگاه تاکسی «بلوار امام حسین»، دل میزنم به گرما. مسیر میدان تا ایستگاه تاکسی را پیاده میروم.
میدان یادبود تاکسی شهری بندرعباس؛ ۱۵:۳۰ دقیقه
مسیر «یادبود» تا معبد هندوها پر است از معتادان فصلی پیر و جوان. هر کدام با چشم بسته، گوشهای نشسته به خواب رفتهاند. این معتادان در طول سال بین دو استان هرمزگان و کرمان همیشه بیخانمان و گرفتارند. بعضیها نرسیده به جاده میناب، آن سمت میدان ترهباری که به مرور شکل گرفت، سکنی گرفته بودند. از آنجا هم به دلایلی که مثل همیشه «مصلحت» نام دارد، جمعشان کردند. ناگفته گفتندشان که وجودشان به سان زالو خون جامعه شهری را میمکد! به چهرۀ زیبای شهر بندرعباس خدشه وارد میکند.
ساختمانهای این قسمت شهر، مثل قدمتش تقریباً رو به بازنشستگیاند. این وسط میبینی یک ساختمان سانتیمانتال گردنش را به نشانه غرور بالا نگه داشته. چند تا لوازمتحریر و لوازمخانگی سمتی خزیدهاند. اگر مسیر را هر روز طی کنی، برای فرار از دست آفتاب، دهدقیقهایی میتوانی به ایستگاه تاکسی برسی. معبد هندوها هم مثل همیشه خلوت است. اگر روی سردرش نامش را نزده بودند، از باقیمانده ساختمان داخلش نمیتوانستی چیزی از قدمتش متوجه شوی. چند دیوار است و مجسمه که با ناشیگری تمام ترمیم شده است. آفتابگردانهای باغچهاش این روزها سرشان از سنگینی چهرهشان خم شده. شاید هم نور آفتاب اذیتشان میکند. شاید از وعدهووعید مسئولان خسته شدهاند.
خاله بلوچی هنوز همان جای همیشگیاش نشسته. تازگیها چند تا لیوان بلور و شیشه هم به بساطش اضافه کرده. تخمههایش از بس فروش نرفته طعم گس انتظار مشتری را میدهد. فارسی بلد نیست. به زبان اشاره با او هر روز سلامعلیک میکنم. سوزندوزی میکند. انگار جدیداً سفارش میگیرد. آخرین بار یکی از کودکان کار حرفهایش را برایم ترجمه کرد. مادر پیری دارد که در سیستان و بلوچستان است. لباسش همین است که تنش است. پارچه سیاهیای از شستن روزانه رو به سفیدی رفته. شبها در یکی از پارکینگهای اطراف میخوابد. نمیترسد. نانآور خانوادهاش است. نه بچه دارد و نه شوهر. امید دارد. همین برایش کافی است.
ایستگاه تاکسی شهری بندرعباس بازار مرکزی؛ ۱۵:۴۵ دقیقه
ساعت یک ربع به چهار عصر است. تاکسیهای زرد «گلشهر»، آنور خیابان روبهروی بانک ردیف شدهاند. رانندهها با نگاه خاصی به جمعیت منتظر مسافران بلوار امام حسین مینگرند. خبری از تاکسی شهری بلوار نیست. تاکسیهای شخصی هم دربستی میبرند. چندتایی شانسشان را امتحان میکنند. کسی راضی نمیشود حالا که تا اینجا آمده چهار برابر کرایه دهد. بالاخره از دوردستها، یک پراید بهزحمت خودش را بین جمعیت منتظر جای میدهد. مسافران سریع سوار میشوند. جایی برای ما نیست. باید منتظر ماند. کمبود تاکسی شهری خط بلوار مشکل دیروز و امروز نبوده و نیست. از هر که بپرسی تأیید و تصدیق میکند که تا بوده همین بوده. چون شهرکهای مختلف یکهو مثل قارچ سر از زیر خاک درآوردهاند، هنوز چارهای برای افزایش و تقویت حملونقل شهری بهخوبی اندیشیده نشده است. یک رانندهتاکسی گلشهر از آن سمت خیابان به سمتمان میآید. میگوید دلش سوخته. خدا بدهد برکت، سوار شوید. هرچند که اجازه ندارد؛ اما این ریسک را میکند. خارج از خط خود مسافر میزند. چهارتا ۱۰ هزار تومان هم برایش خوب است. گلشهریها یا ماشین دارند یا اسنپ خورشان بهتر است. راننده اسنپ برای بلوار امام حسین بهخاطر ترافیک زیادش به کمتر از ۵۰ هزار تومان راضی نمیشود. کسی نمیداند اختلاف قیمت ۲۰ هزار تومانی بین دو مقصد نزدیک به هم چگونه توجیه میشود. نرخها را کسی نمیداند که تعیین میکند. همه پذیرفتهاند که این روزها در مملکت، حتی اسنپ هم میتواند برای خودش قانون نانوشته داشته باشد. مردم عادت کردهاند به گردننهادن به پذیرش پیشبینینشدهها.
اتاقک حلبی تاکسی شهری بندرعباس، ۱۵:۵۵ دقیقه
درون پراید خسته، به هم چسبیدهایم. راننده کمی از خودش حرف میزند. داستانهایش را تقریباً همه از بر هستیم. گرانی کمکفنر ماشین، تعویض روغن، عدم حمایت سازمان تاکسیرانی، گرما. میگوید کولرش خراب است. ما همه اما میدانیم که داستان چیز دیگری است. کولر همه تاکسیهای بندرعباس در تابستان خراب میشود! راننده میگوید موتور ماشین جوش میآورد. بالاخره با اکراه دکمه کولر را میزند. بوی عرق با باد درون ماشین قاتى میشود. خانم میانسالی عرق پیشانیاش را با گوشه چادرش پاک میکند. از گرانی کشک میگوید. «آخر کشک را با دلار میخرند که هفتگی گرانش کنند؟» بعد هم با عصبانیت از تذکر گرفتنش در «بازار روز» میگوید. ادامه میدهد: «به من میگویند چادر بندریات نازک است. گردنت مشخص میشود. چادرسیاهی دادهاند تا بپوشم». یکهو سکوت تاکسی میشکند. همه از ناباوری میزنند زیر خنده! ادامه میدهد: «گفتم حالا بله! من ۵۵ سالم است. بندری هستم. لباس من همین است. پوشش محلیام، هویت من است. تا به امروز همین سرم بوده تا بمیرم هم همین را میپوشم».
مرد مسنی که خودش را مچاله کرده تا تنش به تن من نخورد و من بهراحتی در تاکسی بنشینم، میگوید: «هی! من معذرت میخواهم خانم. کاش مشکل مملکت پوشش بود!» سبیلهای بزرگش کامل لب بالایی و پایینیاش را پوشاندهاند. صورتش هیچ حرکت خاصی ندارد. صدایش هست اما تصویرش هیچ تغییری نمیکند. ادامه میدهد: «من از زنجان آمدهام. کارگرم. صاحبخانهام یکهو پول پیش و اجارهام را دو برابر کرده. هر چه در میاورم میرود برای اجاره. از شکمم میزنم. اقتصاد فلج است. اول اقتصاد را درست کنند بعد شروع کنند به مردم عاقبت به خیر شدن را یاد بدهند». وسایلش را درون گونی برنج بسمتی جا داده است. تن لاغر و نحیفش بیش از آن که بار کار و مشغولیت روزانه را به دوش بکشد، غم نا به سامانی را به دوش میکشید. نرسیده به انتهای بلوار خودش و غمش پیاده میشوند.
آخر خط تاکسی شهری بندرعباس؛ ۱۶:۲۰ دقیقه
زیر پل پیاده میشوم. تازه نصف راه را آمدهام. بقیه راه را باید پیاده برو.. باقیمانده پولم را نمیگیرم. به رانندهتاکسی میگویم شکایتی ندارم از اینکه پولخرد ندارد. اما به گرفتن سهممان از همدیگر میاندیشم. به بهانه اسنپیها و درخواستشان در لغو سفر و عدم پرداخت کمیسیون به شرکت. به نبود خدمات شهری و اجبار شهروندان به پرداخت چندین برابر برای استفاده از خدمات خصوصی. به قیمتهای سلیقهای حملونقل. به نظارتی که اگر نباشد انگار بهتر است. به زیرمیزی که حالا روی میز بهراحتی در ادارات ردوبدل میشود. به حریم خصوصی که دیگر معنایی ندارد. به ذهنهای خستهای که از برخورد مستقیم با مشکلات جاخالی میدهند. از تابآوریای که از تورم پیشی گرفته است. از راه درازی که برای تغییر در پیش است. از مفهوم «ما» که دارد به «من» نزدیک میشود. از زندگی انسانی که از ارزشهای خودش دارد فاصله میگیرد. به کمکاریهایی که چشمی برای دیدنشان نیست. به لبهایی که بهاجبار بسته شدند. به ترس ازدستدادن امید و تلاش برای فردای بهتر!
دیدگاهتان را بنویسید