آذر ۱, ۱۴۰۳
فرانسیس ها

معرفی فیلم؛ فرانسیس ها

فیلمِ فرانسیس ها (Frances Ha) به کارگردانی نوآ بامباک، محصول سال ۲۰۱۲ آمریکا است. داستانِ فیلم درباره دختر ۲۷ ساله‌ نیویورکی به نام فرانسیس (با بازی زیبای گرِتا گِرویگ، بازیگر و فیلم‌ساز آمریکایی) است که با صمیمی‌ترین دوستش به نام «سوفی» هم‌خانه است. او در پی رویای رقصنده‌شدن، به‌عنوان کارآموز در یک مدرسه رقص، مشغول به کار می‌شود. پس از اینکه دوستش تصمیم به جداشدن از او و ازدواج می‌گیرد، فرانسیس که حالا بی‌پول و درمانده است، دست به هر کاری می‌زند تا بتواند خود را از نظر مالی برای گذران زندگی‌اش تأمین کرده، به رویای خود جامه عمل بپوشاند.

زندگی عاطفی و شغلی فرانسیس آن طور که دلش می‌خواهد پیش نمی‌رود و او هرچه بیش‌تر به استیصال و درماندگی نزدیک می‌شود. به‌ نظر می‌رسد اتفاق چندان مهم و برجسته‌ای در فرانسیس ها روی نمی‌دهد. اصلاً پوسته‌ی بیرونی فیلم آن ‌قدر تخت و بی‌فرازوفرود است که گویی لزومی نداشته چشم‌به‌راه پیشامد خاصی باشیم. و شاید از این منظر که جنس رویدادها جز روال عادی جریان زندگی نیست، گزاره‌ی پیشین چندان هم بی‌راه نباشد.

فرانسیس ها به آن معنا که انتظار نقطه‌‌عطف‌ها و گره‌گشایی‌های کلاسیک داشته باشیم، فیلمی کنش‌محور نیست؛ شخصیت‌محور است و آشکارا پا به ‌پای شخصیت اصلی‌اش پیش می‌رود. چالش اما این‌جاست که روند شخصیتی فرانسیس نیز به‌سادگی قابل‌ردیابی نیست. شخصیت او پیچیده‌تر از آن است که بتوان برخی رفتارها و تصمیم‌گیری‌های ناملموسش را در چارچوب قواعد سرراست علی/ ‌معلولی تفسیر کرد.از این نقطه‌نظر فیلمبه‌هیچ‌وجه آسان‌یاب نیست و پتانسیل قرار گرفتن در معرض سوءبرداشت‌های احتمالی را دارد. اما اگر خوب بنگریم با درامی جزیی‌نگر روبه‌رو هستیم که پاسخ تک‌تک حالات روانی شخصیت اصلی‌اش را با روان‌کاوی موشکافانه‌ی او داده است.

سکانس تعیین‌کننده‌ای در اوایل فیلم هست که کلید ورود به دنیای ذهنی فرانسیس است؛ آن‌جا که دَن به او گوشزد می‌کند «مدت‌هاست شرایط ]رابطه‌ی[ آن‌ها خوب نبوده است.» و فرانسیس انگار که این عبارت برایش دوپهلو و ابهام‌آمیز باشد شروع می‌کند به هجی کردن تک‌تک کلمات و جمله را شمرده‌شمرده برای خودش تکرار می‌کند. انگار که می‌خواهد بفهمد آن‌چه شنیده درست بوده است یا نه؛ نه به خاطر این‌که دچار احساسات‌گرایی شده و نمی‌تواند تمام شدن رابطه‌اش با دَن را بپذیرد، بلکه از این نظر که گویی دیگر صحبت‌های آدم‌های اطرافش را به‌درستی درک نمی‌کند.

در طول فیلم بارها و بارها شاهد این سوءتفاهم‌ها هستیم که البته بیش‌تر قالب بازی‌های کمیک کلامی را به خود گرفته اما در تحلیل شخصیتی فرانسیس نکته‌ای اساسی است. لِو در سکانس رستوران به‌شوخی به فرانسیس می‌گوید: «این‌که پول شام رو حساب کردی به این معنی نیست که هر کاری بخوای می‌تونی با من انجام بدی.» و فرانسیس که شوخی مستتر در جمله را متوجه نشده (با این‌که خودش بسیار شوخ‌طبع است و بارها حس قوی‌ طنزش را به رخ می‌کشد) با جدیت پاسخ می‌دهد: «من نمی‌خوام کاری با تو انجام بدم.» که با واکنش لِو متوجه موضوع می‌شود: «نه بابا! داشتم نقش این زن‌های لیبرال و مستقل‌ رو بازی می‌کردم.» یا پس از آن سکانس دویدن فرانسیس به سمت دستگاه خودپرداز، لِو از او می‌پرسد: «رفتی سوییس؟» به این معنا که «چرا این‌ قدر طولش دادی؟» یا «تا الان کجا بودی؟» و فرانسیس باز هم با تعجب می‌گوید: «]داری از من می‌پرسی[ قبلاً سوییس رفتم؟… نه نرفتم!» باز هنگامی ‌که پیش از سفرش به پاریس، بِنجی و دوستش را در خیابان می‌بیند و به آن‌ها می‌گوید که می‌خواهد در پاریس مارسل پروست بخواند، با واکنش آن‌ها مواجه می‌شود که «پروست خیلی سنگینه.» فرانسیس در پاسخ می‌گوید: ‌«می‌دونم. ولی شنیدم ارزشش رو داره.» و اندکی بعد متوجه می‌شود که منظور آن‌ها از سنگینی، وزن کتاب‌ها برای حمل کردن‌شان در هواپیما بوده است!

پنج-شش مورد دیگر در فیلم وجود دارد که به صورت ضمنی اما با لحنی بسیار ظریف و هوشمندانه بحران برقراری ارتباط (به‌ویژه در مورد فرانسیس) را گوشزد می‌کند؛ مثل آن مکالمات عجیب و بی‌ارتباط با پس‌زمینه‌ی بحث را که جز سکوتی سنگین و لبخندی تصنعی پاسخی برای‌شان وجود ندارد. اصلی‌ترین عامل این کج‌فهمی‌های کلامی، احساس بیگانگی با آدم‌های اطراف، تشویش درونی و متعاقباً تصمیم‌گیری‌های عجیب فرانسیس، دور شدن تدریجی بهترین دوستش، سوفی، است و اگر دقت کنیم به موازات فاصله گرفتن سوفی و فرانسیس بر غرابت موقعیت‌ها، تشویش‌های ذهنی و البته بدبیاری‌های او افزوده می‌شود. سوفی انگار تنها کسی بود که او را می‌فهمید. تنها شریک دیوانه‌‌بازی‌های رها و بی‌قیدوبند او بود. تنها کسی بود که جنس طنازانه‌ی کلام او را درک می‌کرد (جایی در فیلم وقتی سوفی به او می‌گوید که خیلی بامزه است، فرانسیس با لحنی ناامیدانه می‌گوید که لِو به هیچ‌کدام از جوک‌هایش نخندیده).

همه‌ی رفتارهای فرانسیس با مد نظر قرار دادن تلفیقی از حس سرخوردگی ناشی از فاصله گرفتن بهترین دوستش، تقلاهای او برای توفیق نسبی در حرفه‌‌ و نیز به ‌دست آوردن استقلال اقتصادی‌اش تفسیرپذیر است. هر قدمی که فرانسیس برمی‌دارد در راستای تصویری است که از خوش‌بختی دارد. هر تصمیمی که می‌گیرد برای داشتن احساس بهتری نسبت به خودش است؛ برای این‌که خود را قانع کند دارد رو به جلو حرکت می‌کند؛ حتی اگر در نهایت هم‌چون سفر ناگهانی‌اش به پاریس احمقانه به ‌نظر برسد. آن سکانس محشر دویدن به سمت دستگاه خودپرداز نیز آن ‌قدر درست چیده شده که انگار از غشای مغز فرانسیس با آدم سخن می‌گوید؛ آن تصویری که از اضطراب درونی در عین تظاهر به خونسردی فرانسیس ارائه می‌شود و به ‌نوعی اپیدمی قرار ملاقات‌های نخستین است. فرانسیس نمی‌خواهد هیچ چیز در این قرار نخستین اشتباه پیش برود و خب خیلی چیزها طبق روال پیش نمی‌رود. مجبور می‌شود چند صد متری را برای گرفتن پول نقد بدود و تازه باید خودش را خونسرد و بی‌تفاوت هم نشان دهد. گواه ذهن پریشان فرانسیس موقعیت ظریفی است که اندکی بعد نمایان می‌شود. آن‌جا که به خاطر جاری ‌شدن خون از دستش از لِو عذرخواهی می‌کند و لِو به‌درستی به این نکته اشاره می‌کند که این موقعیتی نیست که تو بخواهی از من عذرخواهی کنی. دلیلی ندارد از من عذر بخواهی وقتی که خون از دستان تو جاری شده.

فرانسیس ها پر از این ‌گونه جزییات است. فیلمی که حتی از حالات چهره‌ی بازیگران هم برای انتقال داده‌های فیلم‌نامه‌اش بهره می‌گیرد. و چه‌قدر خوب است که حتی یک‌ بار هم اشک فرانسیس را نمی‌بینیم. با این‌که تا مرز درماندگی و استیصال پیش می‌رود و برای شیرفهم کردن مخاطب، اشک و زاری‌هایش می‌توانست یک گزینه‌ی بدیهی محسوب شود. این فیلم جزو فیلم های تحسین شده سال ۲۰۱۲ محسوب میشود که از چشم داوران اسکار دور مانده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *