«شبنم کهن چی»، او گذشته را روی شانهاش حمل میکند؛ روزگار میانکوهِ آغاجاری را، روزگار مسجدسلیمان را، روزگار کوهرنگ را، پاتاوه را، دوراهان را، خارک و بندرعباس و اصفهان را، روزگار مظفرالدینشاه و شاهعباس و مصدق و عشقی و ارانی را، زرتشت را… تاریخ به دست، جهانِ زندگیاش را به تارِ خیال تنیده و جهان داستانش را بافته. جهانی با مردمانی رو به زوال، مردمانی گرفتار فقر، خرافه، ترس. او ریسمان کلمه بر پای، نوشته تا رها شود. تاکنون پنج مجموعه داستان کوتاه و ۹ رمان از او منتشر شده و حالا در آستانه انتشار دهمین رمانش «شب مرشد کامل» است. کمی بعد از ۳ تیر، هفتادوسومین زادروز فرهاد کشوری با او گفتوگو کردم.
شما از معدود نویسندگانی هستید که بخشی از زندگی نویسندگان دیگر را در قالب داستان کوتاه روایت کردید؛ داستان کوتاه هدایت را در «بیگانه»، ساعدی را در «کابوس» و ایزاک بابل را در «انکار». چطور شد تصمیم به نوشتن این آثار گرفتید؟ و آیا انگیزه تداوم این سبک داستانی را دارید؟ چطور نویسندگان واقعی در قالب شخصیتهای داستان واقعی جلوه میکنند و نویسنده چقدر از زندگی واقعی آنها عبور میکند؟ چقدر وفادار هستید به واقعیت زندگی آنها؟
داستان وقتی نوشته میشود که نویسنده نتواند از آن رها شود. هرچند وقت یکبار سرک بکشد و سرانجام نویسنده را وادار به نوشتن کند تا از بار ذهنی آن رها شود. از نوشتن این داستانها قصد خاصی نداشتم. «بیگانه» و «کابوس» را به دلیل علاقه خاصی که به هدایت و ساعدی دارم، نوشتم. هدایت، نویسندهای چندوجهی است که حضورش را همیشه احساس میکنم و گاهی داستانی از او میخوانم. او نویسندهای است که هر بار اثری از او میخوانم، شخصیت ادبی و فرهنگیاش ابعاد تازهای برایم پیدا میکند. «کابوس» را وقتی نوشتم که نامههای ساعدی به همسرش، دردنامه تنهایی و غربت او در پاریس و آرزوی بازگشت به وطنش را خواندم. «انکار» را پس از خواندن مجموعه داستان «عدالت در پرانتز»، ترجمه مژده دقیقی نوشتم. بابل نویسنده قدری است و داستانهایش را دوست دارم. داستانهای این مجموعه و مقدمه سینتا اوزیک و پیشگفتار ناتالی بابل و داستانهای مجموعه، اولین تلنگر برای نوشتن داستان شد. بعد کتاب عالیجناب خاکستری و مطالب دیگری درباره او خواندم و داستان را نوشتم. بیدلیل او را اعدام کردند. البته در حکومت بیچرای استالین، کشتن دلیلی نمیخواست. دیکتاتورها برخلاف ظاهر پرمدعایشان از سایه خودشان هم میترسند؛ چون برخلاف ظاهرسازیها آدمهای حقیر و کوچکیاند. داستانی هم نوشتم به نام «بیرون زدن از صف مردگان» که در مجله نوشتا چاپ شد. این داستان هم به دلیل علاقه من به کافکا و آثارش نوشته شد. مرگ صادق چوبک در خانه سالمندان در امریکا نیز متاثرم کرد. داستانی به نام «پنجره» نوشتم که جایی چاپ نکردم. هنگام خواندن «سفرنامه ناصرخسرو»، وقتی ناصرخسرو به شهر معره نعمان میرسد، جایی که ابوالعلاء معری در آن شهر است و شهره خاص و عام اما هیچ حرفی از دیدار با او نمیزند. همانجا مینویسد درِ خانهاش به روی همه باز است. ناصرخسرو حتما بنا به شرایط زمانه به ناچار جاهایی از سفرنامه را نانوشته گذاشته و از نوشتن گفتوگوهایش با اهل فضل خودداری کرده است. داستانی نوشتم به نام «نانوشتهها». داستانهای «بیگانه»، «کابوس»، «انکار» و «بیرون زدن از صف مردگان» را براساس بخشهایی از زندگی و آثار نویسندگان نوشتم اما تخیل هم در روایت آنها نقش دارد. نوشتن بدون ایجاد فضایی تخیلی دشوار است، چون داستان در بستر تخیل روایت میشود. حاصلِ اثر بدون تخیل، داستان نیست، گزارش است. بعد از نوشتن اینها، دوست دارم داستانهایی هم درباره گلشیری و محمود، دو نویسنده مورد علاقهام بنویسم. باید شرایط ذهنیاش پیش بیاید.
شما همیشه میگویید زبان داستانهایتان با حضور شخصیتها جاری میشود. مانند زمان روایت رمان «کی ما را به باخت داد؟» که مربوط به اوایل قرن گذشته است و گویش شخصیتها در مسجدسلیمان. زبانی متناسب با زمان و گویش آن هم بیهیچ پیشزمینهای، با چه پشتوانه ادبیای جاری میشود؟
وقتی شخصیتی در داستان حرف میزند، زبان خاص خودش را دارد. شخصیت را نویسنده میسازد. هر نویسندهای مثل هر انسانی جهانی با خود و در پشت سر دارد. خانواده، همسایهها، محله، شهر، مدرسه و چه بسا دانشگاه، جامعه و جهان، دیدهها، شنیدهها و خواندهها. این جهان در مجموع، زیست نویسنده در همه ابعاد است. حتی تخیل و رویا و خواب. گوش، یکی از اعضای مهم نویسنده در کارِ نوشتن است. بخشی از سوژههایمان را از شنیدههایمان به دست میآوریم. در طول سالها، ارتباط ما با اشخاص مختلف بعضی لحنها را برای ما درونی میکند، به ویژه لحن بومی منطقه خودمان. پیش از شروع به نوشتن من فکر نمیکنم شخصیتها چطور باید حرف بزنند و لحنشان باید چگونه باشد. جغرافیا لحن داستان و به ویژه لحن گفتوگوها را مشخص میکند. در مورد «کی ما را داد به باخت؟» داستان اینطور شروع میشود: «کی ما را داد به باخت؟ کی ما را فروخت به یک پول سیاه. تو را به سلطان ابراهیم کی بوده؟» نثر بومی نیست اما هر بختیاری بخواند متوجه لحن بومی آن میشود. وقتی رمان را نوشتم دیدم ناکامی سه نسل را روایت کردهام. مملکت ما سرزمین ناکامیهاست. مکانِ رمان، روستاهای منطقه اندیکا و شهر مسجدسلیمان است. زبان خودبهخود در این جغرافیا قرار میگیرد. زبانی که در تار و پود و ذهن و زندگی منِ داستاننویس تنیده شده است، بر زبان جعفرقلی و دیگر شخصیتها جاری میشود.
شخصیتهای جهان داستانی شما، عمدتا کسانی هستند که چیزی یا چیزهایی از دست دادهاند؛ آزادی، عشق، شهرت، اعتماد… آدمهایی که گذشته، کابوس حال آنهاست، اسیر ترس و استعمار و خرافهاند و زندگی اغلبشان رو به زوال است. این شخصیتها در یک دوره از آثار شما، کارگر و روستایی هستند و در دوره دیگر نویسنده یا اهل خواندن و نوشتن. آیا اینها محصول تجربیات شما هستند؟ حاصل همنشینی شما در یک دوره با کارگران و در دوره دیگر با اهالی فرهنگ؟ یا انتخاب شخصیتها دلیل دیگری دارد؟
پدرم کارگر شرکت نفت بود. در شهرک نفتی میانکوه به دنیا آمدم. بیآنکه کتابی بخوانم از همان سالهای کودکی فاصله طبقاتی و مرزبندی آدمها را براساس موقعیت و بعد ثروت دیدم. کودکی بودم مثل بسیاری از نویسندگان با شاخکهای حساس، چون هیچ آدم دنده پهنی نویسنده نمیشود و اگر هم به این وادی بیاید وقت خودش را تلف میکند.
در سال ۵۰ بعد از پایان سربازی در برابر دو شغل قرار گرفته بودم که کدام را انتخاب کنم. تکنسینی ذوبآهن اصفهان که در امتحانش قبول شده بودم یا کار در بانک عمران اصفهان که یکی از فامیل به واسطه دوستش برایم جور کرده بود. رفتم خوزستان تا برای یکی از این کارها سوءپیشینه بگیرم و برگردم. معلم شدم، چون هرچه فکر کردم نه کار در ذوبآهن را دوست داشتم و نه کارمندی در بانک. دوست داشتم معلم باشم. ۹ سال بعد از معلمی کنار گذاشته شدم. بعد از چند سال بیکاری، مشغول کار در پروژههای صنعتی و نفتی در شرکتهای پیمانکاری شدم و آنجا هم در کنار کارگران بودم. البته این اهمیت دارد که نویسنده با چه کسانی سرو کار و ارتباط داشته باشد اما مهمتر از آن درونی کردن آدمهاست که با تو میمانند و بر تو اثر میگذارند و تو را وادار به نوشتن میکنند. من به طبقه کارگر سمپاتی شخصی دارم که نه از کتابها که از زندگی خودم در میان آنها به دست آمده است اما ادبیات داستانی از نظر من انسانی است و خاص هیچ قشر و طبقهای نیست. درباره کارگران و روستاییان و اقشار مختلفی که نوشتم، آنها را در ذهن داشتم و باید با نوشتن از دستشان رها میشدم. مراوده و شغلهای مختلف در شهرها و روستاها و کار در سیزده، چهارده پروژه صنعتی با شرکتهای پیمانکاری، کار و زندگی با جمعی در کارگاه و خوابگاهها من را با طیف وسیعی از آدمها آشنا کرد که هنوز فرصت نکردم بخش زیادی از آنچه را در ذهن دارم، بنویسم. به نظر میرسد در روایتهای شما شخصیت به معنای یک قهرمان وجود ندارد. ما بیشتر با تیپسازی روبهرو هستیم تا شخصیتپردازی. مثل جعفرقلی، یادگار، ایزدی… گویی هر کس، نماد قشری از جامعه است و اغلب هم قربانی میشوند. یا قربانی ترس، یا خرافه، یا تنهایی یا ترس یا ظلم. آیا باید گفت عامدانه به تیپسازی بیشتر پرداختهاید تا به شخصیتپردازی؟شخصیتپردازی است، چون هرکدام از اینها با آدمهای دیگر رمانهای «کی ما را داد به باخت؟»، «سرود مردگان» و «مردگان جزیره موریس» متفاوتند. تیپ، خصوصیات و مشخصات کلی دارد که عده زیادی را در برمیگیرد. جعفرقلی با دو نفری که به دزدی میرود و آدمهایی که در «دز» یا دژ با او حبسند، متفاوت است. یادگار و آرشاک هر دو عضو سندیکای کارگری و بعد از کودتا تحت تعقیبند اما شخصیتهای متفاوتی دارند. شاید این تصور پیش بیاید باتوجه به اینکه خان به جعفرقلی ستم میکند چون رعیتهای دیگر هم تحت ستم او هستند همه شخصیتهای مشابهی دارند. اگر منظورتان این است که در یک دسته قرار میگیرند، چون بر همه آنها ستم روا میدارند، اینطور نیست. با وجود ستم یکسان، هر کدام واکنش و گرفتاریهای خاص خود را دارند. همین جزییات است که شخصیتها را میسازد و به آنها فردیت میدهد. در کنار زبان سادهای که برای روایت ماجراهای پیچیده خود دارید، تعلیق در روایتهای داستانی شما بسیار پررنگ است. این تعلیق حاصل در هم تنیدن تخیل و واقعیت است و اغلب از جنس خشم و ترس و ناامیدی. چطور این تعلیقها را میسازید؟ ما مدام در یک بدهبستان با دوروبر خود و محیط زندگیمان و حتی بسیار دورتر هستیم. در این بدهبستان چیزهایی که بیشتر بر ما اثر میگذارند میمانند و رهایمان نمیکنند تا نوشته شوند. خشم و ترس و ناامیدی و امید و نگرانی و احساسات دیگر در خود من هم هست. من با اینها زندگی میکنم. در ستمی که جهل و خرافات بر «یاور» روا میدارد، شریکم. در داستان «هیچ» خودم هستم که در جهانی تخیلی با کسی که امضایش زیر حکم اخراج من بود، سوار وانت کرایهاش میشوم و او را به پرسش میگیرم. کلیپی دیدم که آگهی فروش چشم بود. تکاندهنده و وحشتناک بود. تا چند روز مدام به ذهنم میآمد و آشفتهام میکرد. چطور میشود شخصی آنچنان دچار تنگنا شود که از چشم خود بگذرد. چقدر باید غریب و تنها و ناامید و مستاصل باشد که بخواهد چشمش را بفروشد؟ همین باعث شد داستان «آدم خوب» را بنویسم. در این داستان حرفی از فروش چشم نیست ولی همانطور دردناک است، چون جامعهای بیرحم را به نمایش میگذارد. آنچه ذهن را برای نوشتن درگیر میکند، تعلیق یا تعلیقهای خودش را دارد. اگر هم ندارد باید آن را خلق کرد تا داستان قابل نوشتن باشد. داستان و رمان با گره آغاز میشود. چون انسان موجودی است مشکلدار. گرسنگی مشکل است. برای رفع گرسنگی باید کار کرد و درآمد داشت و بسیاری مشکلهای دیگر که آدمی در طول عمر با آنها دست به گریبان است. داستان مثل زندگی انسان آغاز و میانه و پایان دارد. البته زندگی مملو از واقعیتهای روزمره -واقعیتهای زندگی- است. فرقش با داستان در همین جاست. نویسنده واقعیت داستانی را از میان کوهی از واقعیات روزمره دریافت میکند و از آن متاثر میشود. با توجه به دامنه تاثیرگذاری و داستانی بودنش درونی میشود و چون جرقهای در ذهن نویسنده میماند. جرقه اولیه اگر گُر بگیر به ایده بدل میشود. با تداوم ایده در ذهن نویسنده تخیل وارد میشود و به یاری واقعیت یا واقعیتهای داستانی گره و تنش و کشمکش و براساس آنها به تعلیق عمق میدهد تا اثر برای خواننده گیرا باشد و بخواهد به خواندن اثر ادامه دهد. تداوم خواندن و کنجکاوی خواننده و شرکت او در امر خوانش خیلی مهم است. اینها مقدور نمیشود مگر با داستانگویی خوب و گره و کشمکش و تعلیق مناسب و اثرگذار. اصلا فکر میکنم ما آدمها انگار مدام در کشمکش و تعلیقیم. شاید مرگ دفتر کشمکش و تعلیق آدمی را ببندد. آنچه واقعیتی را داستانی میکند، علاوه بر داشتن گره و به دنبال آن تنش و کشمکش و تعلیق، نو بودن واقعیت داستانی است. «داستانگویی» عنصر مهمی در روایت است. بدون داستان، روایتی نیست. بدون گره و کشمکش و تعلیق هم داستانی ساخته نمیشود.
در اغلب رمانهای شما، تکگوییهای درونی و خردهروایتها دیده میشود. برای مثال رمان «کی ما را به باخت داد؟» روایت معرفی دزدها و ماجرای جعفرقلی و افتادنش به دز را داریم. روایت حزن جدایی از سوگل، روایت دالو، روایت نفت و… چیزی شبیه به شبکهسازی روایت که به صورت منسجم در کنار محور اصلی داستان خواننده را جذب میکند. این شبکهسازی را چطور انجام میدهید؟ شاکله داستان در ذهن و هنگام نوشتن شکل میگیرد و ورود این خردهروایتها در لحظه اتفاق میافتد یا پیش از آغاز خردهروایتها را دارید و به آنها انسجام میدهید؟
در مورد «کی ما را داد به باخت؟» بارها درباره رفت و برگشت صحنهها و زمانهای داستان مورد پرسش قرار گرفتم. پاسخی نمیتوانستم بدهم. تنها چیزی که میدانم این بود که میخواستم ماجرای جعفرقلی را بنویسم. ماجراهای رمان را در ذهنم مرور کردم و بعد نوشتم. برخلاف بسیاری از کارهایم که بارها بازنویسیشان میکنم، «کی ما را داد به باخت؟» و «شب طولانی موسا» را چهار یا پنج بار بازنویسی کردم. بعضی از خردهروایتها را در ذهن داشتم و تعدادی حین نوشتن وارد رمان شدند و تعدادی دیگر هم در بازنویسی اضافه شدند. نوشتن از درون برای نویسنده امر مهمی است. ماجرا انگار جزیی از وجود نویسنده است. توریست نیست، خودش جزیی از ماجراست، حتی اگر واقعه و شخصیتها در زمانه او نباشند و ماجرا را شنیده باشد. در اینجا تجربه زیست نویسنده نقش اساسی دارد.
من نمیخواهم روی بعضی از رمانهای شما برچسب «رمان تاریخی» بزنم. همانطور که نمیتوانم بگویم شما به واسطه روایت داستانهایتان در مسجدسلیمان، نویسندهای بومیگرا هستید. شما از تاریخ مدد میگیرید و روایت خودتان را مینویسید. برای مثال در رمان «مردگان جزیره موریس»، رضاشاه را با مردگانی از گور برخاسته در جزیره موریس روبهرو کردید. مردگانی که رضاشاه باعث مرگشان شده بود. شما میرزاده عشقی، سردار اسعد، تیمور تاش، ارانی و… را در جزیره موریس -که در واقعیت رضاشاه در زمان تبعید مدتی در آن اقامت داشت و بعد به ژوهانسبورگ رفت- زنده میکنید تا شاه دوباره با آنها مواجه شود. این دورههای تاریخی را چطور انتخاب میکنید؟
من انتخاب نمیکنم. آنها من را انتخاب میکنند یا بهتر است بگویم گرفتار میکنند. خیلی از آثار داستانی پیش از اینکه به ایده بدل شوند و گسترش یابند با جرقه یا جرقههایی شروع میشوند. مثلا همین رمان «مردگان جزیره موریس». از دوازده، سیزدهسالگی یادم است که پدرم از امنیتی که رضاشاه به وجود آورد و کارهایی که کرد، میگفت. برادر بزرگم، جمشید، نظم رضاشاه را تایید میکرد، اما میگفت مستبد بود و حتی خادمان خودش را کشت. همین جرقه اولیه، بعدها من را کنجکاو کرد. این دوگانگی را میشنیدم و میخواندم. سالها بعد با خواندن کتابها و شنیدههایم، بُعد استبدادی رضاشاه بر کارهای دیگرش چربید. بهخصوص که دستور قتل کسانی را داد که در به سلطنت رسیدنش به او کمک کردند. از جمله وزیرانش: تیمورتاش، داور، سردار اسعد. به قتل رساندن شاعرانی چون عشقی و فرخی یزدی و اندیشمند صادقی چون تقی ارانی و تعطیلی احزاب و نشریات مستقل. هنگامی که کودتا کرد خانهای از خودش نداشت اما وقتی از ایران تبعید شد، چند هزار پارچه آبادی و ملک و مبلغ ۶۰ میلیون تومان در حساب شخصیاش در بانک ملی داشت. البته او چهره ایران را از جهان قرون وسطایی قاجار بیرون آورد. راهآهن و جاده و دانشگاه و مدسه و دادگستری عرفی و… در زمامداریاش ساخته یا بنیان گذاشته شد اما مهمترین دستاورد انقلاب مشروطه یعنی آزادی را نابود کرد. سانسوری که ما حالا داریم در دوران او پایهاش گذاشته شد. مشکلی که ما داریم این است که بسیاری از ما تاریخمان را نمیخوانیم و راحت به قضاوتهای تاریخی مینشینیم. این شیوه به وضعیتی گرفتارمان میکند که آب به هاون نا آگاه کردن اهالی کتابخوان میریزد. آنهم با این حرفها که «تاریخ ما را نابود کرد! باید از تاریخ عبور یا آن را حذف کرد و… از این پرت و پلاهای ادا درآوردن مد روزی. باید از تاریخ آموخت. تاریخ آدم نیست. علم است. خلاصه از دهه هفتاد کم و بیش درباره رضاشاه میخواندم و بعد از سال ۸۰ بهطور جدی خواندم و در ۸۲ رمان را نوشتم اما نسبت تاریخ با رمانهایم: «سرود مردگان»، تخیلی است. هیچ کتاب و سند و مدرکی مبنایش نبود. همینطور ماموریت جیکاک. در «آخرین سفر زرتشت» تخیل نقش اساسی دارد. «مردگان جزیره موریس» برگرفته از تاریخ است. اما «شب مرشد کامل» رمانی تاریخی است در فضایی تخیلی.
در «سرود مردگان» که رمانی پرتنش و مرگاندیش است، با پرشهای روایی، تنش را به جان شخصیتها انداختهاید؛ درگیری اعضای سندیکا با کارفرمایان با آن تصویر پرخشونتی که ساختید، تنشی که ناشی از فاصله گفتار و رفتار شخصیتهاست، تنش بین کارگران و کارگزاران، تنش بین اعضای حزب، جنگ آرمان و تخیل، جنگ مرگ و زندگی… کمی درباره حال پرتنشی که در این رمان ساختید و ارتباطش با حس و تجربه خودتان به عنوان نویسندهاش بگویید.
مدرنیسم و صنعتی که انگلیسیها در کنار استعمار و استثمارشان به مناطق نفتخیز آوردند، با حفاری و کار بر چاه و پیشتر از آن حمل دکل و تجهیزات سنگین، تنش به جان منطقه راکد از زندگی سنتی ایلی چند هزارساله انداخت. از همان ابتدای کار، مرگ رفیق همراه کارگران میشود. چاه آتش میگیرد. باعث مرگ میشود. گاز نشت میکند، مسبب مرگ است. بعد کارگرها مثل همه جای جهان میبینند به آنها اجحاف میشود، به دنبال یک روز تعطیل در هفته و محدود کردن ساعات کار و لباس کار و اضافه دستمزد میشوند. سالهای بعد سندیکا درست میکنند و دست به اعتصاب میزنند. بعد کودتا و بگیر و ببند و پیدا شدن سروکله فرصت طلبها و آدم زرنگها که تا دیروز نمیدانستند سیاست برگ کدام درخت است. به قول زندهیاد صمد بهرنگی، چوخ بختیارهایی بودند برای خودشان. تاریخ و زندگی ما سرشار از تنش و بهتر است بگوییم کشمکش است. گاهی عیان و در بسیاری از موارد پنهان.
فضای گوتیک در داستانهای شما کم نیست. داستان «نقش سبز» در مجموعه «دایرهها» با آن خرافه عجیب درباره درخت کیکم و فضای وهمآلود یا داستان «یاور» با خوابهایی که باعث میشود او را «یاور عزراییل» بنامند و به سمت مرگ سوقش دهند… با اتکا به ویژگی روحی شخصیتهای جهان داستانی شما و این فضاها آیا میتوان گفت جهان ذهنی فرهاد کشوری، جهانی تاریک است؟
اگر تاریکی هست از من نیست. ما وقتی به دنیا میآییم هیچ درک و شناختی از این جهان نداریم. سالها افتان و خیزان باید بگذرد تا بزرگ و از خانواده مستقل شویم و برویم توی سینه روزگار. شاید بگویید اینطور نیست. چه سینه روزگاری؟ زندگی است اما حالا هرچه میخواهد باشد، من هیچوقت حس نکردم میتوانم آسودهخاطر و سوتزنان و راحت در یک مسیر به راهم ادامه بدهم. البته فکر میکنم به سبب وجود مغز و احساس و ادراک است که خاطرِ آسوده از انسان گرفته شده است. وقتی شاخکهای حساسی داشته باشی و دندهپهن نباشی، تحتتاثیر وقایع دوروبرت و اخبار دنیا قرار میگیری و میبینی مخوفتر از آن است که با خیالی خوش بشود به درک و دریافت آن رسید. اگر کمی از اخبار این دنیا را رصد کنیم، چندتایش خوش است؟ جرقههای رمان «سرود مردگان» در کودکی من زده شد. گاهی صدای شیون ما را به خانهای در لینمان یا لینهای اطراف میبرد. میرفتیم به خانهای که شیون میکردند. میشنیدیم پدر دوستمان یا هممدرسهایمان سرِ مکینه (چاه نفت) بر اثر آتشسوزی سوخت یا نشت گاز او را کشت یا از دکل افتاد. من و شاید بسیاری از همنسلان من با ترس و خشمی فروخورده بزرگ شدیم. گویا تا روز مرگ نتوانیم پایمان را دراز کنیم و بگوییم به آرامش رسیدیم. هرچند آن آرامش هم اگر برسد نسبی است. چون نویسنده بیدغدغه و فاقد نگاهی منتقد و معترض میرزابنویس است و نه نویسنده. شاید سرنوشت انسان است که هرچه جلوتر میرود از هولناکی جهان و روزگارش چیزی کم نمیشود. نوشتن یکی از راههای رهایی از این دلهره و ترس و خشم است.
شخصیت جیکاک در رمان «ماموریت جیکاک» به نظرم یک شخصیت گروتسک است. کسی که به واسطه خیانت و جاسوسی مورد لعن و نفرین است درعینحال ترحم مخاطب را نیز برمیانگیزاند. میدانم از کودکی ذهن شما درگیر این شخصیت بوده. درباره ساخت شخصیت جیکاک و تخیل دخیل در آن بگویید و اینکه چرا نام رمان را از «صدای سروش» به «ماموریت جیکاک» در چاپ جدید تغییر دادید؟انتخاب موضوعهای داستانی دست نویسنده نیست که مثلا اول این رمان را مینویسم، دوم این یکی داستان و سوم فلان رمان. هرکدام از این کارها گاه سرگذشتی دارند تا به ایده و بعد به داستان و رمان بدل شوند. جرقههای زیادی از وقایع مختلف در ذهن ما زده میشود که فقط تعدادی از آنها گُر میگیرند تا به ایده بدل شوند. چه بسا بعضی ایدهها را فراموش کنیم. حتی بنویسیم و نیازی به چاپش نبینیم. من پیش از نوشتن رمان «سرود مردگان» رمانی نوشتم به نام «شلیک به درختان بلوط» که هنوز دستنویس اولیهاش را دارم. مبارزه رعیت با خان و فرار و تعقیب او که سرانجام به دام میافتد و کارهای دیگری که قیدشان را زدم. وقتی «سرود مردگان» را نوشتم دیگر نیازی به آن کار نبود اما بعضی ایدهها با سماجت میمانند و یقه نویسنده را رها نمیکنند. جیکاک، سوژه جالبی بود و حرف و نقل دربارهاش کم. سوژهای که کهنگی ندارد. خرافات و جهلی که در دوران مدرن هم دست از سر جماعت بسیاری برنمیدارد. به ویژه وقتی قداست پیدا کند. جاسوسی در لباس یک قدیس میان مردم میرود تا به کار اصلیاش که تبلیغ و تهییج علیه مصدق و جنبش ملی شدن نفت است جامه عمل بپوشاند. مردم فریب میخورند و بسیاری هست و نیستشان را از دست میدهند. جیکاک طبق شیوه سیاست قدیمی استعماری انگلیس، مردم را دو دسته میکرد. سروشیها و طلوعیها که رقیب هم بودند. نام «صدای سروش» را بر همین اساس گذاشتم. در یکی از صحنههای رمان، تراب صدای سروش را از روی تپه کنار ده میشنود و همین باعث میشود در ماجرایی بیفتد که از آن خلاصی ندارد. نام «صدای سروش» آیین ایران باستان و زرتشت را به یاد میآورد. چند تن از دوستان گفتند اگر نام جیکاک را بر کتاب میگذاشتم بهتر بود. من دوباره کتاب را خواندم و مختصری ویرایش کردم و با نام «ماموریت جیکاک» چاپ شد. سوژهای که فکر کنم به اندازه زندگی انسان بر زمین عمر دارد. رمان «آخرین سفر زرتشت» رمانی با سودای حفظ محیطزیست است. البته شما بهطور کلی به طبیعت در کارهایتان توجه دارید اما مشخصا درباره این رمان گویی گفتار و پندار نیک را خواستید در محافظت از طبیعت نشان دهید. درباره ایده نوشتن این داستان و نیز انتخاب نقوشی که در مکانهای مختلف داستان نشان میدهید، توضیح دهید؟ مثلا شیر و گاو زخمی، آهو و اژدهای زخمی یا گچبری دری بسته میان دو گل نیلوفر و…بخشی از نگرش زرتشت حالا نه به مفهوم امروزیاش، محیطزیستی است. دین زرتشتی آیین دوران گذر از کوچگردی به کشاورزی است. البته نه اینکه کوچگردی پایان میگیرد. هنوز هم بعد از گذشت چند هزار سال عدهای از روستاییان دامدار به دنبال چرا کوچ میکنند. به علت حمایت زرتشت از کشاورزان در برابر کوهگردان یا همان کوچنشینان، کشتزار و گیاه و آبادانی در این دین نقش مهمی دارد. در آیین زرتشتی در برابر کشتزار که اهورایی است، بیابان اهریمنی است. در ایران باستان کشت گیاه نیکویی کردن است. بعضی مجرمان خُرد را به جای حبس به کشت درخت و مواظبت از آنها وا میداشتند. نوعی مجازات سبز. البته در دوران ساسانیان با یکی شدن دین و دولت و قدرت گرفتن مغان، آیین زرتشت چهره دیگری از خود نشان داد و از تعلقات مثبت آغازین خود تهی شد. در مورد نقوش هم باید بگویم شیر نماد قدرت است. گاو در آیین میتراییسم نقش مهمی دارد. چون میترا -یا میثرا- با کشتن گاو کیهانی جهان را به وجود میآورد. گل نیلوفر، گلی اساطیری است. هدایت هم از آن در «بوف کور» استفاده میکند. گلی که دختر اثیری به پیرمرد خنزرپنزری میدهد.
از رمان آماده انتشارتان، «شب مرشد کامل» بگویید و کارهایی که در آینده منتشر خواهید کرد.
شخصیت اصلی رمان «شب مرشد کامل» شاه عباس است. این رمان قرار است به زودی منتشر شود. رمان عبور را در سال ۹۵ نوشتم که چند ماه بعد که بازخوانیاش کردم، دیدم به بازنویسی اساسی نیاز دارد. شروعش و شیوه روایتش تغییر میکند. هنوز به سراغش نرفتم. سالهاست میخواهم رمانی درباره مصدق بنویسم. از اردیبهشت امسال شروع کردم به خواندن و یادداشتبرداری که با خردهکاریهای مختلف متوقف شد. چند داستان کوتاه نوشتم. شهرک نفتی میانکوه پر از سوژه داستانی است و من از آنجا تنها چند داستان کوتاه در اولین مجموعه داستانم «بوی خوش آویشن» دارم. داستان کوتاهی میخواستم بنویسم که در میانکوه میگذشت. حین نوشتن، داستانی بلند شد و انگار رمانی را در خود دارد. در بسیاری از کارهایم در دهه ۶۰ و ۷۰ و ۸۰، همیشه ابتدا و پایان کار و طرحی از آن را در ذهن داشتم و بعد شروع میکردم به نوشتن. هر چند در بازخوانیها ممکن بود هم آغاز و هم پایان کار تغییر کند اما حالا فقط شروع و صحنههایی از آن را در ذهن دارم. وقتی شروع میکنم به نوشتن. صحنههای دیگری به ذهنم میرسد و به اثر اضافه میشود تا کامل شود. در کارهایی که مینویسم، داستان بلند یا رمان، هدایت و سایهاش در آن حضور دارد. عمر کوتاه است و سوژههای داستانی برای نوشتن بسیار.
منبع: اعتماد
دیدگاهتان را بنویسید