طیبه رسولزاده ( آرزوی رسیدن به استادیوم )
پاشنههای کفشم را ور کشیدم. آستینهایم را بالا زدم. کلاهم را گذاشتم روی سرم. سیبیلهایم را که با دست تاب میدادم احساس رضایتی در من شکل میگرفت. شلوار پارچهای پیلیدار و پیراهن گشادی که پوشیده بودم ابهت مردانهام را بیشتر میکرد. فقط قدّم کوتاه بود. این قد و قواره اصلا به وجناتم نمیخورد. بیشتر به نوچههایی شبیه بودم که بعد از دوبار دست کجی و دزدی، برای خودشان دُم درآورده و دَم و دستگاهی راه انداختهاند. ولی استرس به جانم افتاده بود. ترسیدم زیادهروی کرده باشم. توی آینه که نگاه کردم مثل جوانهای جاهلی شده بودم که نمیگذارند مردها به دخترهای محلهشان نگاه چپ کنند. از آنهایی که فکر میکنند دیگر امثالشان پیدا نمیشود و همه هم و غمشان استفاده به موقع از چاقوی ضامندار است. با این همه فکر هر تغییر تیپی را از ذهنم بیرون کردم. داشت دیر میشد. باید میرفتم. ممکن بود توی تاکسی و اتوبوس و مترو بشناسندم. آژانس گرفتم. ماشین که رسید صندلی عقب نشستم. گفتم با راننده چشم تو چشم و همکلام نشوم.
ترسیدم آدم تیز و بزی باشد و بفهمد. یا حرفی بزنم که همه چیز لو برود. توی دلم آشوب بود. تمام مدت هندزفری توی گوشم گذاشتم و خودم را به آن راه میزدم تا راننده با من هم کلام نشود. با این که متوجه نگاههای یکجوریاش توی آینه بودم. توی دلم شروع کردم به تمرین کردن. تن صدایم را تغییر دادم. دوباره به سیبیلم دست کشیدم. نگاهی به سرو شکلم انداختم. حرفهایی که آماده کرده بودم را با خودم تکرار کردم که اگر توی دردسر افتادم بگویم. نیم ساعتی که توی راه بودم انگار یک روز گذشت. ولی بالاخره رسیدم.
از دم در تا گیشه خرید بلیت هی دور و ورم را پاییدم. پرچم قرمزم را دور خودم محکم کردم که کسی نفهمد. نمیدانستم پسرها اگر متوجه میشدند دستم میانداختند یا کمکم میکردند. با هیچ کس درمورد این موضوع حرفی نزده بودم. میدانستم منصرفم میکنند. دم در ورودی صفهای طولانی و بلندی بود. همه جایت را زیر رو میکردند که چیزی با خودت نبری تو. صف زود جلو میرفت و با عبور هر نفر از گیت بازرسی یک گوشه از قلبم میریخت تا بالاخره نوبتم شد. پسر سرباز نگاهی به صورتم کرد. بالا تا پایینم را ور انداز کرد. بعد چشمکی زد و ادای گشتن درآورد. فهمیده بود ولی به روی خودش نیاورد. آهسته گفت: برو. زود برو تا ندیدنت. باورم نمیشد. چند لحظه شوکه نگاهش کردم. ولی زود خودم را جمعوجور کردم. مهمترین مرحلهاش به همین راحتی رد شد. دیگر به آرزویم رسیدم.
آرزوی رسیدن به استادیوم آرزویی که برای رسیدنش تنها چند قدم مانده بود. ده تومنی را توی جیبم مشت کردم. همه میگفتند گیت دوم راحت است. یک پولی میگذاری توی جیب طرف و بیخیال میشود. از استرسم کم شده بود. شروع کردم تا گیت دوم دویدن. توی صف نسبتا کوتاهی منتظر ماندم. نفر جلویی را که میگشتند پول را از توی جیبم درآوردم. آمدم سمت سرباز درازش کنم، پول از دستم افتاد. آمدم پول را بردارم کلاه از سرم افتاد. کلاف بلند موهایم توی باد تکان میخورد. سر که بلند کردم دوتا مامور دو طرفم ایستاده بودند. آخرین صحنهای که لای اشکهایم دیدم دیوار بزرگ پشت زمین سبز بود که حتما دور تا دورش مردها فریاد میزدند: بچهها متشکریم! بچهها متشکریم!
منبع : قانون
دیدگاهتان را بنویسید