«قدرت ارتباط با آدمها را از دست دادهام». بعد از یکسال با دوستی بالاخره توانستم ارتباط بگیرم. از سکوت یکسالهاش پرسیدم. جمله بالا پاسخی بود برای توجیه سکوت طولانی مدتش. تمام این مدت گمان میکردم لابهلای مکالمات طولانی مدتمان شاید من رنجاندهامش. سکوتش را تنبیهی برای خودم تعبیر میکردم. در کمال ناباوری به گفتهی او ماجرا فراتر از یک رنجش دوستانه بود. مدتها بود که دیگر میلی به ارتباط با آنچه «آدمی» مینامیمشان نداشت. ارتباط و تعامل با انسانها آزارش میداد. دیگر تمایلی نداشت برای مواجهه و گفتوگو با افراد جدید انرژی صرف کند. تا جای ممکن دیالوگهایش را تقلیل داده بود. در لبه پرتگاه خطرناک سکوت مطلق ایستاده بود.
حرفهایش و عدم میلش به ارتباط مرا شوکه نکرد. او نخستین دوستی نبود که این مرحله را تجربه میکرد. او هم مثل دوستان دیگر، امیدشان را به تعامل، ارتباط، نزدیکی و تلاش برای فهمیده شدن توسط انسانها از دست داده بودند. حس میکردند انسانها موجوداتی سرشار از تناقض، پرسش و نقاب اند. در واقع پوسته درونی انسانها را در پس نقابهای رنگانگ، جذاب، پر طمطراق و به روزرسانی شدهشان دیده بودند. این همه تناقض و تلاش برای پنهان سازی و چالش رسیدن به تعادل انسانها آزارشان میداد. تصمیم گرفته بودند تا جای ممکن در پناهگاه امن خود به دور از هیاهو و بحبوحهی خودیابی دیگران ساکن بمانند.
یادم به فیلم «پرسونا» ساختۀ «اینگمار برگمن» افتاد. زنی به یکبار تصمیم گرفته بود که دیگر حرف نزند. مهر سکوت بر لبانش زده بود. کسی نمیداست که زن چالشی درونی دارد یا حرکتش اعتراضی و به علت خشمی بیرونی است. به نظر میرسید از نقابها بیزار است. پزشک اما در ابتدای فیلم علت سکوت را به او یادآور میشود. هدف نوشته معرفی پرسونای برگمن نیست. به پرسونا دوستم باز میگردم. در بحث کوتاهی که فرصتش برایم فراهم شد به دوستم از «جامعه پذیری جامعه گریز» که ایمانوئل کانت مطرح کرده بود سخن گفتم. حسی که روزانه همه مان آن را هوشیارانه یا ناخودآگاه تجربه میکنیم. این ویژگی به نظر آنچنان جامع است که فیلسوف فیلسوفان آن را در توصیف آدمی به کار میبرد.
کانت در آثار فلسفی اش از انسان به عنوان موجودی خردمند یاد میکند. به باور او طبیعت با اعطای موهبت خرد و اندیشه او را تونا ساخته که با تمرین و یادگیری در رشد و بلوغ خود در حرکت آدمی به سوی غایت طبیعت، که از نظر او رسیدن به جامعه اخلاقی است، تلاش کند. کانت به ویژگی دوگانه ذات بشر به عنوان محرکی در مسیر تکامل خویشتن تاکید میکند. انسان از نظر کانت از یک سو متمایل به زندگی جمعی در جامعه است. از سوی دیگر آدمی میل به تنهایی و خلوت با خویشتن دارد. مجموع این شرایط از تضاد منافع در بین انسانها ناشی میشود. همان چیزی که دوستم از آن سخن میگفت.
او درحالیکه مشتاق ارتباط با دیگران بود توانایی هضم تناقضات ریز و درشت، رفتارهای پر تضاد و گاه مضر اطرافیان و دوستانش را نداشت. در مسیر پر تکرار رفت و برگشت از جمع به سوی خود، درنهایت خودِ ایمن را انتخاب کرده بود. بازگشت به خویشتن علاوه بر هضم تعاملات، نیاز آدمی به ارتباط با خویش نیز است. طبق گفتهی کانت، این تضاد میل به جمع و خلوت به عنوان محرکی است که آدمی را به سوی تکامل سوق میدهد. پیش از بررسی چگونگی فائق آمدن بر این تضاد باید تنهایی را از حس تنهایی جدا کرد. تنهایی یعنی عدم حضور فیزیکی دیگری و حس تنهایی یعنی حس به نداشتن دیگری درحالیکه الزاما در محیط تنها نیستیم. منظور از تنهایی عدم حضور دیگری و مواجهه با خود است. مواجهه با خود همانقدر که مواجهه با دیگری پر چالش و آسیبزاست میتواند به صورت افراطی بر سلامت روان تاثیر منفی داشته باشد. بررسی روانشناسانه این موضوع مورد بحث نیست. راهکار چالش عدم میل به تعامل با دیگری در عین نیاز به تعامل چیست؟
پاسخ من به این پرسش تلاش برای رسیدن در تعادل در تعامل است. تلاش در تعامل و درنهایت مجدد بازگشت به خود مانند رفتن به گوشهی رینگ است. پس از تلاش بسیار، صرف انرژی و تلاش برای فهمیدن و فهمیده شدن، باید به خلوت کده خود باز گشت. اندکی آسود و مجدد به وسط رینگ ارتباط رفت. تنها از این طریق مانند آنچه کانت گفته، از تضاد بزرگ برای تکمیل وجود آنچه هستیم و «خود» مینامیمش، می توانیم بهره بریم.
دیدگاهتان را بنویسید