معنای زندگی شما چیست؟ تاکنون به این پرسش اندیشیدهاید؟ زن یا مرد خوب بودن؟ همسر مهربان و همراه خوبی بودن؟ انسان شریفی بودن؟ دوست مورد اعتماد یا کارمند وظیفه شناس بودن؟ همهشان یا هیچکدام؟ درحالی تمامی این موارد میتواند معنایی برای زیستن باشد از سوی دیگر میتواند تنها نقشهای اجتماعی باشد که اغلب به اجبار تن به پذیرششان دادهایم. چه کسی معنای زندگی را انتخاب میکند شما یا دیگری؟
«انسان وجود دارد، با خویش مواجه میشود و در صحنه ظاهر میشود. از موقعیت فراتر میرود و سپس خود را تعریف میکند…انسان مالک خویش نیست، مگر آن که خود را بیافریند و اگر خود را بیافریند از دسترس خویش میگریزد. انسان تنها میتواند یک شی را تصاحب کند و اگر آدمی در جهان به شی تبدیل شود، آزادی خلاقانه خود را از دست میدهد…انسان برای شدن، همواره به سوی آیندهای در حرکت بوده و به این حرکت خود آگاه است. چیزی بیرون از ما نمیتواند تعیین کند که ما چیستیم و چه اموری برای ما مفیدند. انسان چون کاغذی سفید و نانوشته است. او هرگز به صورت یک محصول نهایی، به صورت پیش ساخته و یا کاملا تعریف شده به این جهان نمیآید. در عوض او در مسیر «شدن» تغییر همواره درحال تعریف زندگی خود است».
چند روز پیش کتاب «اگزیستانسالیسم نوعی اومانیسم است» را از «ژان پل سارتر»، فیلسوف اگزیستانسیالیت فرانسوی میخواندم. او در دفاع از منتقدانش، اگزیستانسیالیم را نوعی اومانیسم معرفی کرده بود (در ستون گنجه این هفته به توضیح اومانیسم پرداختهایم). او در بخشی از کتابش جملات بالا را در یک سخنرانی ایراد کرده بود. اما سارتر درست اندیشیده است؟ آدمی چیزی نیست جر آنچه خود میآفریند؟
کمتر فردی را این روزها در جامعه را میتوانیم بیابیم که به دنبال یافتن معنای زندگی خود نباشد. گویی موج معناگرایی و معنایابی همه را فرا گرفته است. کارمندی که هر روز راس ساعت خاصی، پشت میزش کارهای تکراری از پیش تعیین شده را انجام میداد، حالا حتی با دریافت اضافه حقوق هم میلی به ادامه کار ندارد. به تکرار از خود میپرسد که چرا باید هر روز یک کار تکراری را انجام دهد؟ چرا این پرسش این روزها ذهنها را بیشتر از پیش درگیر خود کرده است؟ ماهیت کارها تغییر کرده است؟ به باور دلواپسان، فضای مجازی موج بیمعنایی را گسترانده یا آدمی در فهمش از زندگیاش تغییر ایجاد شده است؟ حس پوچی یا تکرار شاید اندکی متاثر از فضای مجازی باشد؛ فوران اطلاعات و مواجهه فرد با تضادهای مختلف در زندگیاش. اما میل معناگرایی را تماما به سوشال مدیا و ارتباطات مجازی نمیتوان تقلیل داد. پس علت چیست؟
«معنای زندگیام چیست؟». این جمله مرا را رها نمیکند. ماجرا زمانی پیچیدهتر میشود که ما به خود باز میگردیم. کنکاشی در باورها و ارزشهایمان میکنیم. و زمانی زمانه گذرش برایمان دشوارتر میشود که چندان بار معنایی را در زندگیمان نمیتوانیم بیابیم. معنایی که بتواند در برابر تحمل مشقت زندگی را تاب بیاورد. به قول فیلسوف آلمانی، «هانا آرنت»، زندگی مصداق «زحمت» است. چرا باید زحمت را متحمل شویم؟ برخی به ریسمان یک ایدئولوژی چنگ میاندازند. شکستها، موفقیت و جبر زندگیشان را به گردن حکمت و مشیت فرا زمینی میاندازند. برخی نیز طبق آنچه سارتر در بالا اشاره کرد، برای انسان، انسان شدن را لازم میدانند. «وجود خود را مقدم بر ماهیت» خود میدانند. اما اندیشه اگزیستانسیالیستی که این روزها از سوی روانکاوان پیرو اروین دیالوم در حال گسترش است برای افراد جامعه مرهم خوبی است؟ آیا این اندیشه و باور میتواند درد بیمعناییشان را مداوا کند؟
پذیرش اینکه سرنوشت آدمی از پیش تعیین نشده است زمانی میتواند نجات دهنده باشد که آدمی میل و توان «شدن» را داشته باشد. اینکه معنا زمانی معنا پیدا میکند که به عنوان معنا در نظر گرفته شود زمانی مفید است که فرد توان استفاده و پذیرش این نوع دیدگاه به زندگی را داشته باشد. رویکرد غیرمامورایی که در حال گسترش است، هدف دارد که به فرد کمک کند که اگر او در شرایط غیرمطلوبی قرار دارد او میتواند با ابزارها و امکانات در دسترسش آن را تغییر دهد. زمانی پوچی چهرهی شومش را نشان میدهد که فرد به باورش به معنای ماورائیاش در سرنوشتش را از دست میدهد اما در زمین نمیتواند خودش معنایی را خلق کند.
او نجات دهنده را در گور ناکامی دفن میکند. در زمین اما به خود باور ندارد که میتواند در مسیر «شدن» به انسان دیکری اعتماد و حرکت کند. همه در لبۀ پرتگاه پوچی و معنا متحیر به گذشته و آینده مینگرند. چاره چیست؟ آیا باید باورهای دور انداخته خود را بار دیگر بپذیرند یا در مسیری جدید، بدون تکیه به باورهای اگزیستانسیالیسمی حرکت کنند؟ سارتر در بخشی از کتاب شیوهای که اغلب مردم این روزها آن را به جای تغییر و حرکت انتخاب میکنند، معرفی کرده است: «انسانهای بدبخت(غیر اصیل) چون چارهای برای سیه روزی خود ندارند، به دامن حوادث میچسپند و میخواهند کوچکترین حادثهای را وسیله نجات خود قرار دهند و از رنج بکاهند». به گفتهی او این دسته انسانها از ترس خودآفرینی خود را قرابانی جبر جغرافیا و زمانه میدانند. چرا آدمی خود را سرگردان در وقایع میکند؟ سرگردانی بسیار آسانتر از آفرینش یا بازآفرینی است. به نظر میرسد آگاهی از خود همیشه نجات بخش نیست. زمانی فرد باید به خودآگاهی دست یابد که توان و هم میل به آفرینش و نجات خود از پرتگاه پوچی را داشته باشد. زمانی که آمادگی پذیرش واقعیات را داشته باشد.
روانکاوان و ورانشناسان این روزها در تلاشند تا آدمی را به سوی واقعنگری و ایدئولوژیزدایی در سرنوشت سوق دهند. این راهحل برای فردی مناسب است که خود به باور خودآفرینی رسیده باشد. معنایش را اگر از دست دهد، مشتاق و توانمند در یافتن معنای واقعی زندگیاش باشد. در غیر این صورت معنازدایی کارشناسان نتیجهای جز افزایش لشکر سردرگمان و بیمعنا ندارد.
دیدگاهتان را بنویسید